** פֿــاطراتــ فـرامـوش شـבه**
دست به صورتم نزن میترسم بیفتد نقاب خندانی که بر چهره دارم! وبعد سیل اشکهایم تو را با خود ببرد وباز من بمانم و تنهایی...
باران میبارد ، من چتر نمیخواهم
من منتظرت میمانم تا دستهای مهربان تو
که برشانه هایم میگذاری
چتربزرگتری باشد برایم
هنوز باران میبارد
هنوز انتظار میکشم
هنوز چتری بر سر نگرفتم
هنوز دلم هوایی ست
به هوای تو…
اری باران میبارد...
آرزو کردم
وقتی دستم را در بازویت حلقه میکنم
و باهم گام بر می داریم؛
عکاس های محلی
از خوشبختی ما عکس بگیرند…